یلدا و آوینا دخترهای مامان

اولین 13

یه کم هوا خراب بود واسه همین خیلی دیر واسه رفتن آماده شدیم . و هیچ جایی واسه نشستن پیدا نکردیم .واسه همین رفتیم پارک جنگلی. به سختی یه آلاچیق واسه نشستن پیدا کردیم . همون اول یه تاب واست انداختیم و تو هم کلی خوابیدی . خیلی خوش گذشت .   ...
19 آبان 1393

بهترین بابای دنیا

بابا احمد هرزمان که برای نگهداری تو کمک لازم داشتم کنارم بود . برات خوشحالم چون بهترین بابای دنیا رو داری . برات یه سری عکس می زارم که گویای این مطلب هست . مهمونی خونه ی خاله مرجان . زمان نهار . گریه می کردی ، بابا شما رو نگه داشت تا من نهارم رو بخورم . هر دو تون کلافه این . همون روز و خونه ی خاله . خوابیدی و برای اینکه مبادا بیدار شی بابا تو رو توی بغلش نگه داشت . ساعت سه و نیم یا چهار صبح بود . شما اصلا خواب به چشم نداشتی . بابا شما رو نگه داشت ، تا من بتونم استراحت کنم . بابا حتی شیر هم بهت میداد وباورت نمیشه ؟ اینم عکسش . ...
19 آبان 1393

اولین عید

تقریبا دو ماه و نیم از دنیا اومدنت میگذره . این عید اولین عید شماست . و این برای ما که نی نی نازی مثل تو داریم خیلی قشنگه . امیدوارم که عیدای خوبی رو کنار هم داشته باشیم .  این عکس رو خونه ی خاله سهیلا گرفتیم . افسانه جون یه سفره ی خیلی خوشگل واسه عید پهن کرده بود .      توی این عکس یه شکلات رو گرفتی دستت . این اولین چیزی بود که گرفتی و من کلی ذوق کردم . داری بزرگ می شی مامانی  .  ...
19 آبان 1393

نوه های باباحسین

واسه عید دایی مهدی اومدن خونمون . و این اولین بار بود که دایی جون شما رو می دید و البته من هم نی نی دایی جون رو ( رادین ) . شما و رادین تقریبا با هم دنیا اومدین . با اختلاف ده روز . واسه همین نه من و نه دایی جون نتونستیم که نی نی همدیگه رو ببینیم . برخورد شما و رادین برای اولین بار و عکس العملتون خیلی بامزه بود . حیف که از اون لحظه عکسی نداشتم .    اینم مامان شهلا که در یک زمان مشغول نگهداری از هر دوی شما بود .  ...
19 آبان 1393

دو ماهگی

هر روز از روز قبل شیرین تر می شی و هر لحظه عزیز تر . عاشق نگاه قشنگتم وقتی شیر میخوری و به یه نقطه خیره میشی . وقتی هرزگاهی لبخند می زنی . نازنینم دوستت دارم.  این دکور تمام خلاقیت و هنری بود که برای گرفتن عکس از تو خرجش کردم .   می دونم که مامان هنرمندی هستم و تو از این بابت خیلی خوشحالی .   توی این عکس باباحسین تازه رسید خونه و تو هم تا بابا رو دیدی یه لبخند خوشگل تحویلش دادی . البته این لبخند از معدود لبخندهایی بود که زدی .آخه تو دختر سنگین و باوقاری بودی و به هر چیزی نمی خندیدی . توی این عکس یه مقدار ناراحت و بیحال به نظر میای و این بخاطر اینه که واکسن دوماهگیت رو زدیم . خیلی ناله میکردی . خانمی...
19 آبان 1393

یک ماهگی

به خاطر مشکلی که واسه شیر دادن به تو داشتم . و همینطور به خاطر گریه ها و مشکلاتی که شما نی نی کوچولوی من داشتی ( گریه های شبانه ، شب بیداری هات و ... ) این ماه خیلی کم تونستم ازت عکس و فیلم بگیرم . اما ماه بعد قول می دم که جبران کنم .  توی خواب اینقدر سرت رو تکون دادی تا کلاهت جلوی چشات رو گرفت و بعد آروم خوابیدی .   این عکس  هم که دکورش رو بابا احمد و من با هم طراحی کردیم و البته خیلی هم راضی بودیم . یه ابر شکل ببعی که دخترکوچولومون روش سوار شده .  ...
19 آبان 1393

روزهای سخت اما شیرین

روزی که توی بیمارستان بستری بودم یکی از شیرین ترین روزهای زندگیم بود . از لحظه ای که دنیا اومدی بغلم بودی و شیر می خوردی ؛ نمی دونم چرا سیر نمیشدی . تا خود صبح شیر خوردی . بابا و عمه جون هم تا صبح کنارت بودن . طفلیا خیلی خسته شدن . عمه جون صبح رفت و مامان اومد . طفلی بابا هم دنبال کارای ترخیص بود . توی این عکس کاملا مشخصه که بابا چقد خسته اس . حتی زمانی هم که واسه فیلمبرداری اومدن تو اتاق بابا خواب بود .   بالاخره مرخص شدیم . اولین جایی که رفتیم خونه ی مادرجان بود ؛ آخه آقاجان مریض بودن و نمیتونستن که بیان دیدنت و خیلی هم دوست داشتن شما رو که نتیجه شون بودی  ؛  ببینن . آقاجون تو گوشت اذان گفتن و بعداومدیم خونه .&nb...
19 آبان 1393

زمینی شدنت مبارک

تو آخرین سونو که انجام دادم تاریخ احتمالی زایمان رو برام 12 دی زدن . دیگه طاقتم طاق شده و بود . انتظار واسه اومدنت خیلی سخت بود . می خواستم طبیعی دنیا بیای . تا تاریخ گفته شده منتظرت شدم؛ اما نیومدی . دکترم گفت اگه نی نی تا هفده دی دنیا نیومد باید بستری شم و با آمپول فشار دنیا بیای . این 5 روز باقی مونده مثل 5 سال گذشت . شب اون روزی که قرار بود دنیا بیای ، منو بابات از استرس خوابمون نبرد . از هیجان حضورت قلبم می زد . ساعت 5 آماده شدیم و راه افتادیم . حس عجیبی بود لحظه ای که از بابا خداحافظی کردم و رفتم توی بخش . روی تخت دراز کشیدم و منتظر بودم که آمپول فشار بزنن . یه کم از دردایی که قرار بود بیاد سراغم وحشت داشتم . خانمهای زیادی ا...
16 آبان 1393

سیسمونی

قبل از اینکه جنسیتت معلوم بشه مامان شهلا و خاله مرجان تو مسافرتی که به قشم داشتن واست کلی لباس و اسباب بازی خریدن . و البته به عالمه لباس خیلی خوشگل که خاله جون واست از سوریه و ارمنستان تهیه کرده بود . بعد از اینکه فهمیدم یه دختر کوچولوی ناز توی دلمه و قراره تا چند وقت دیگه بغلش کنم ؛ اولین کاری که کردم خرید یه لباس خوشگل بود . متاسفانه عکسی ازش ندارم که بزارم .  هر بار که میرفتم دکتر ، یه چیزی هم واسه شما میخریدم . تا زمانی که دنیا اومدی 1000بار لباسات رو نگاه می کردم و لذت می بردم . یه دست لباس هم خودم واست بافتم ( البته با کمک مامان شهلا ) . تهیه لباس و وسایلی که مربوط به تو میشد واقعا برام شیرین بود. سرویس چوب و ...
16 آبان 1393

اسمتو چی بزاریم ؟

از وقتی فهمیدیم دختری واست دنبال قشنگرین اسمها می گشتیم . دنبال یه اسم که هم اصیل باشه و هم با معنی البته تاکید داشتم که به هیچ وجه عربی نباشه . دو سه تا کتاب خریدیم ، کلی این ور و  اون ور دنبال اسم گشتیم . بابا از اینترنت یه عالمه اسم پرینت گرفته بود . اونقدر این اسمها رو بالا و پایین کردیم تا بالاخره اسمت رو پیدا کردیم . یه اسم که می خواستیم با روز تولدت یکی شه . البته تو شیطونی کردی و دیرتر اومدی . یلدا ( تولد دوباره خورشید ) . امیدوارم که اسمت رو دوست داشته باشی .     ...
15 آبان 1393